محل تبلیغات شما

حیاط خلوت



هربار میگم دیگه بازی های این فصل استقلال رو نمی بینم، بازم طاقت نمیارم و درس عبرت نمی گیرم. تا وقتی این تیم مدریتی بالای سر این تیمه و این وزیر حاکمیت می کنه. استقلال به هیچ جا نخواهد رسید.

عنوان برگرفته از جمله ی مجتبی جباری است.


"در کوچه باد می‌آید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست‌های تو ویران شدند باد می‌آمد
.
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله‌ایست
چرا نگاه نکردم؟
.
به مادرم گفتم: دیگر تمام شد»
گفتم:" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد
باید برای رومه تسلیتی بفرستیم"​​​​​​​


مرگ سحر خدایاری کاملا متاثر کننده است. به واقع دل آدمی به درد می آید. از همان چند روز پیش که خبر را خواندم و شدت سوختگی را متوجه شدم، تقریبا از نتیجه مطمئن بودم اما خب، آدمی است دیگر همیشه امیدوار است.
کاش مسببین ماجرا نتوانند شب ها بخوابند، هرچند که مطمئنم الان که این پست نوشته می شود در خواب هفتم به سر می برند. آدمی است دیگر همیشه منتظر و امیدوار.


هیچ وقت برایم راه دادن یا ندادن ن به ورزشگاه ها برایم مهم نبوده است حتی این روزها که بحث راه ندادن بانوان به ورزشگاه می تواند تعلیق آفرین باشد -تیم ملی من استقلال است و از هر تیم دیگری برایم مهم تر است حتی تیم ملی- نه این که برایم بی اهمیت باشد بلکه مسئله ام نبود و حس علی السویه طوری نسبت به آن داشتم. اینکه می گویم داشتم یعنی تا همین امشب و چند ساعت پیش. دلیلش هم به همکلاسی دوره ارشدم برمی گردد که به خاطر من استقلالی شد و امشب متوجه شدم که سر تمرین استقلال و همین طور تجمع های جلوی باشگاه رفته است. بانو حالا خیلی استقلالی شده است. به واقع از خودم استقلالی تر ندیده ام تا اینکه بانو امشب مرا شگفت زده کرد. فکر نمی کردم کسی که از روی نوشته هایم در این وبلاگ در سال دور ارشد استقلالی شده باشد، این قدر شیفته و دلباخته ی این تیم شده باشد. چندنفری به خاطر من و نوشته هایم استقلالی شده اند اما این دختر با بقیه فرق می کند. ماه پیش که تصاویر حضور بانوان بر سر تمرین تیم را می دیدم متصور نبودم که دختران هم این چنین عاشق آبی ها شوند اما حالا نظرم فرق می کند. هیچ وقت برایم راه دادن یا ندادن ن به ورزشگاه ها برایم مهم نبوده است تا اینکه امشب از صمیم قلب می خواهم که برای بازی های لیگ بانوان را هم به ورزشگاه راه دهند تا با همکلاسی و دوست بازیافته ی این روزهایم بتوانیم باهم بازی های تیم محبوب مان را از نزدیک ببینیم. به امید آن روز.


امروز وسط بازی مس در جام باشگاه های فوتسال آسیا و بازی والیبال تیم دوم ایران با مکزیک، فرمول یک» هم با موضوع فرهنگستان توجهم را جلب کرد و همزمان هرسه را می دیدم.
نکته ی جالب ماجرا اینجاست که در کنار عضو فرهنگستان که مدام درصدد توجیه بود، میترا لبافی نژاد که مثلا خبرنگار کتاب صداوسیماست را هم آورده بودند. خاطره ی بدی از این زنک خودبزرگ بین دارم، چندسال پیش زمانی که در ترنجستان سروش» لا به لای کتاب ها می چرخیدم، برای فیلمبرداری و تهیه گزارش های احمقانه اش که فقط کتاب های دولتی معرفی می شوند، تحکم وار خواست که از آن جا بروم جای دیگری. روی مود حق خواهی نبودم وگرنه بهش حالی می کردم که حق چنین رفتاری را ندارد. چه این که تازه بعد از دک کردن من درحال مرور خزعبلاتش بود.
بگذریم، این ها را گفتم تا به این جا برسم که در مسابقه روبیکایی برنامه، یکی از سوالات این بود:
استراگون و ولادیمیر شخصیت های نمایشنامه در انظار گودو»ی بکت در انتظار چه کسی بودند؟
هر دو بزرگوار مهمان برنامه متفق القول گفتند: خدا.
کاری به این ندارم که هردو به خاطر کارشان هم که شده باید کتاب بخوانند و در این بین نمایشنامه بکت را نخواننده اند.
بازهم کاری به این ندارم که با جوابشان نشان دادند که حتی اصلا خلاصه نمایشنامه را هم نشنیده اند.
تامل و تدقیق مدنظرم این جاست که آی کیو هم ندارند که به اسم اثر -در انتظار گودو- توجه کنند که در صورت سوال هست: در انتظارِ گودو». تکرارکن خانم بیسواد و پرمدعا: در انتظارِ گودو» پس باید ولادیمیر و استراگون منتظر گودو باشند.
جالب است که تازه خانم عضو فرهنگستان مدعی بود که باید افراد مسن در فرهنگستان باشند. افرادی که فسیل شده اند اما راه نمی دهند یک جوان وارد آن جا شود، منظورم در هیئت علمی و واژه سازی است.
واقعا متاسفم. اول از همه برای خودم و بعد صداوسیمایی که چنین فرد پرمدعا و بی سوادی را در خود دارد. یک کم کتاب خواندن نه برای شعور بلکه برای حرفه ی خودتان لازم است. این افرادی که سروکارشان با کتاب است، کتاب نمی خوانند از دیگران چه انتظاری می رود؟
دوستی دارم که به من می گوید: چه توقعاتی داری، فکر کردی اینجا آلمانه یا انگلیسه؟
با این چیزهایی که دیده ام دارد باورم می شود که به واقع توقع زیادی از این مردم و آدم های اینجا دارم.


بهت گفتم چندروز پیش توی یه دسته دوم فروشی، "کجا ممکن است پیدایش کنم" موراکامی را با همان طرح جلد قدیم پیدا کردم؟ با همان طرح جلدی که 87 روی چمن های کنار دانشکده برایم آورده بودی. راستی هنوز کتاب را داری؟ هنوز هم جلد کرده باقی مانده؟
کتاب را درجا خریدم، نه اینکه عاشق موراکامی یا آن کتاب باشم بلکه چون تو آن را داشتی، خواستم که داشته باشم اش. راستش منتظر این کتاب با آن طرح جلد قدیمش بودم و درجا برداشتم.
"کجا ممکن ایت پیدایش کنم" را پیدا کردم اما کجا می توانم پیدایت کنم؟
راستش هروقت که از انقلاب رد می شوم، با خودم می گویم الان است که ببینمت و مطمئنم روزی در پیاده روی کنار دانشگاه می بینمت اما روزی که خیلی دیر شده است. روزی که نه تو تنهایی و نه من.


یلدا مرا تا ابد یاد تو خواهد انداخت. کلید این ماجرا را هم خودت زدی. از همان یلدایی می گویم که این آهنگ "شب طولانی" منتشر شده بود و من بدون آن که ملت مدفوع آن را درآورده باشند و روی حساب شم آهنگ گوش کنی ام دانلودش کرده بودم.
داشتیم مهیای رفتن به خانه ی مادربزرگ می شدیم که پیام تبریک یلدا فرستادی؛ بعد از یک سال از دیدار در "فرهنگستان هنر" پیدایت شده بود. چند روز بعد خواستم هم را ببینیم اما مدام به تعویق انداختی و به تعویق انداختی و به تعویق انداختی تا دیگر غرورم نخواست، نخواست که ببینمت و دیگر نخواستت تا تویی که برای دیدار وقت نداشتی، خبر ازدواجت را بهم دادی. درست سه ماه بعد از همان روزهایی که یک ساعت هم وقت نداشتی.
الان و این جا می گویم: خودم را آماده کرده بودم برای پیشنهاد ازدواج اما نیامدی که نیامدی و یک روز بعد از عقدت کاملا به صورت اتفاقی از خودت فهیمدم که عقد کرده ای.
جز قضا و قدر چه می تواند باشد؟ تنها خواسته ام این روزها این است که بدانم چه می کنی. بدانم کجایی و آیا از زندگی ات راضی هستی؟ چه شکلی شده ای؟ آیا هنوز به من فکر می کنی؟
یادم است که می گفتی: "بهِم فکر می کنی که بهت فکر می کنم."
اگر این جا را دیدی و خواندی، می شود جواب سوال هایم را بدهی؟

بهِم فکر می کنی که بهت فکر می کنم؟


دوست بسیار بسیار عزیز و دوری که چند سالی است مهاجرت او را از من گرفته و پیشتر هم از او در مطلبی چندسال پیش همین جا نوشته بودم، یکی از داستان های کوتاهم که سال ها پیش نوشته بودم را دوباره برایم فرستاده است. داستانی که خودم هم فراموش کرده بودمش. آن قدر حس عجیب و حال خوب کنی برایم بود که اشکم را درآورد. همیشه نظرش برایم مهم بود و هست و اینکه این داستان را یادش بود، بیشتر برایم عزیز می کند؛ هم داستان و هم خودش را.
"گیرم که در باورتان به خاک نشستیم و ساقه های جوانمان از ضربه های تبرهایتان زخم دار است؛ با ریشه چه می کنید؟ گیرم که بر سر این بام، بنشسته در کمین پرنده ای، پرواز را علامت ممنوع می زنید؛ با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟ گیرم که می زنید، گیرم که می برید، گیرم که می کشید؛ با رویش ناگزیر و شادی جوانه ها چه می کنید؟"
وای که شب و روزمون ساخته شد. دمشون گرم که غیرتی بازی کردن. وقتی تیم گل دوم رو خورد دیگه خودمو باختم اما تعویض مجیدی چقدر درست بود و بازی رو برگردوند. دانشگر هم که عالی؛ هربار از تیم اخراج میشه و برای بازی بعدی برمی گرده گل می زنه:) بعد از گل دوم چنان فریادی زدم که. آخه کی باورش می شد تیم انقدر سریع و قشنگ برگرده؟! تو این روزا یه حال خوب کنِ اساسی ای بود.
آکادمی هم با این جایزه های ی ای که به نویسندگان ادبیات می دهد،فقط آبروی خودش را می برد. مگر می شود نویسنده ای مثل موراکامی زنده باشد و جایزه را به فمنیستی مثل لوئیز گلوک یا ی نویسی مثل سوتلانا الکسیویچ داد؟! مگر جایزه ی معرفی نویسندگان است؟! البته این حماقت ها پیشتر با جایزه ندادن به بورخس ثابت شده بود.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Magical Mind